تسلی و سلام (اخوان ثالث)
دیدی دلا که یار نیامد
اراستیم خانه و خوان را
گرد آمد و سوار نیامد
وان ضیف نامدار نیامد
بگداخت شمع و سوخت سراپای
دل را و شوق را و توان را
وان صبح زر نگار نیامد
غم خورد و غمسار نیامد
آن کاخ ها زپایه فروریخت
اما گلی به بار نیامد
و آن کرده ها به کار نیامد
خوشید چشم چشمه ودیگر
سوزد دلم به رنج و شکیب
آبی به جویبار نیامد
ای باغبان ، بهار نیامد
ای شیر پیر بسته به زنجیر
بشکفته بس شکوفه و پژمرده
کز بندت ایچ عار نیامد
سودت حصار وپیک نجاتی
زان گهر نثار نیامد
سوی تو وان حصار نیامد
ای نادر نوا در ایام
زی تشنه کشتگاه نجیبت
کت فروبخت یا نیامد
جزابری زهر بار نیامد
دیری گذشت و چون تو دلیری
یک از ان قوافل پربار
در صف کارزار نیامد
افسوس کان سفائن حری
کاری به جز فرار نیامد
زی ساحل قرار نیامد
من دانم و دلت که غمان چند
وان رنج بی حساب تو در داک
آمد ور اشکار نیامد
چون هیچ در شمار نیامد
چندانکه غم به جان تو بارید
وز سفله یاوران تو در جنگ